باربد،پرنس کوچولوی ماباربد،پرنس کوچولوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

پرنس کوچولوی من

خانه اسباب بازی رنگین کمان

سلام مامانی چندروز پیش که هوا بارونی بود و تو هم کلی حوصلت سر رفته بود رفتیم بیرون که یه دوری بزنیم ،و یه دفعه یه جایی رو دیدیم که نوشته خانه اسباب بازی بعد بابایی رفت ببینه چه خبره اومد گفت یه جایی واسه بازیه بچه ها ،خلاصه ماهم توروبردیم یه یکساعت اونجا بودی و کلی بازی کردی البته میشد تورو بذاریم که بمونی ولی چون تا حال جایی نذاشتیمت و خیلی هم وابسته من هستی تصمیم گرفتیم یه مدت خودم باهات بیام بعد اگه دیدم خوبه بذارم تنها بمونی ،کلی بهت خوش گذشت یه وقتایی اصلا یادت میرفت منم هستم با مسئولای اونجا زودی اخت شدی ولی با بچه ها نه  با هرچیزی که بازی میکردی دیگه اجازه نمیدادی کسی بهش دست بزنه ...
29 آبان 1392

شعر خوندن باربدی

سلام عزیز مامانی الهی من فدات بشم که روزبروز بزرگتر میشی و کلمه و حرفای بیشتری رو یاد میگیری .لحظه لحظه بزرگ شدنت رو احساس میکنم ،همیشه مامانجون زهرا بهم میگفت مادرا بزرگ شدن بجه ها شونو لحظه به لحظه احساس میکنن بخصوص بچه ی اول ولی باور نمکردم الآن به این باور رسیدم هرروز و هر شب وقت خواب واست شعر و قصه میخونم و مدتیه که شعرها رو باهام زمزمه میکنی و این هم شعرخونی عسل خان : مامان: یه توپ دارم                                باربد : ال الیه مامان: سرخ و سفید                      ...
29 آبان 1392

باربدی با پولاش چیکار میکنه

سلام عشق مامان قبلا هم گفتم که هروقت میخوای جایی بریم میای و از بابایی یا من پول میگیر و میذاری تو جیبت .گاهی اوقات میشد که پولاتو گم میکردی بنابراین من و بابایی تصمیم گرفتیم یه قلک واست بخریم که پولاتو بریزی توش   و بعد که پولات زیاد شد یا برات بریزم حساب یا هرچی دوست داشتی باهاش بخری و اینجوری یاد بگیری که بزرگ شدی پولاتو پس انداز کنی تا پولدار بشی ایشالله  قلک باربدی  باربدی در حال ریختن پول توی قلکش جدیدترین عکس باربد که در کنار بره اش هست عاشقتم باربدی ...
18 آبان 1392

پسرم اوخ شده

سلام قند عسلم دیشب با عمو مسلم و خاله مریم رفتیم نیروگاه و طبق معمول آقا باربد در حال آب بازی ولی ناگهان افتادی توی آب وکلی ترسیدی و گریه کردی ،زودی آوردمت و لباساتو عوض کردم و اومدیم خونه و قرار شد شب شام بریم بیرون ،وقتی خواستیم بریم حس کردم بدنت داغ ولی گفتم حتما بخاط لباس زیاد تنت کردم .خلاصه رفتیم بیرون و کلی هم بهونه گرفتی و آخر شب که اومدیم خونه با کمال تاسف دیدم که بدنت داغ داغ .فورا بهت استامینوفن دادم و خوابوندمت ولی تا صبح از ترس اینکه تبت بالا نره من و بابایی خوابمون نبرد و هر 4 ساعت بهت استامینوفن دادم .صبح بابایی باید میرفت دیلم برای تحویل پروژه از اونجایی که میترسیدم تبت بالا و تشنج کنی با بابایی رفتیم .متاس...
18 آبان 1392

26 ماهگی عسل خان

سلام عسل مامان امروز 24 ماهه شدی تولدت مبارک قند عسلم ایشالله 120 سالگیت بالاخره بعد از 6 ماه من و بابایی با کمک همدیگه تورو بردیم تو حموم و موهاتو کوتاه کردیم .آخه تو آرایشگاه اجازه نمیدی موهاتو کوتاه کنن ،تازه نمیذاشتی بابایی هم دست به موهات بزنه همش میگفتی مامایی .موهای بلندم خیلی بهت میومد ولی خب دیگه زیادی بلند شده و اذیت میشدی آقا باربد با موهای بلند آقا باربد با موهای کوتاه بازم باربدی خودشو بووووووو کرد: بله آقا طبق معمول در حال شیطونی بود که رفت روی صندلی میز آرایشی و مثل همیشه عکس خانوادگی رو برداشتی و شروع کردی به گفتن :ب...
17 آبان 1392

وقتی باربد برای اولین بار به سرسره بادی میرود

سلام شیطونک من چند مدت پیش با عمو مسلم اینا شام رفته بودیم ساحل .خیلی دوست داشتم ببرمت سرسره بادی ولی از ترس اینکه بچه ها هلت بدن و بیوفتی یا اینکه اتفاق خاصی برات بیوفته این کارو نمیکرم تا اینکه اون شب چون وسط هفته بود ساحل هم خلوت بود سرسره بادی هم هیچ کس نبود از فرصت استفاده کردم و تورور بردم تا یکم بازی کنی ،اولش که اصلا نمیرفتی میترسیدی ولی وقتی یه پسر بچه اومد توهم جرات پیدا کردی و رفتی البته همون پایین فقط میپریدی و اصلا از سرسره بالا نمیرفتی .خلاصه اونقدر بازی کردی و خوشت اومد که آخر شب دیگه بزور تورو آوردیم خونه عاشقتم هستی مامان   ...
16 آبان 1392