باربد،پرنس کوچولوی ماباربد،پرنس کوچولوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

پرنس کوچولوی من

44 ,45 , 46 ماهگیت مبارک عسلم

سلام عسل مامان خوبی عشقم   بعد از کلی تاخیر بالاخره اومدم بگم این مدت چه اتقافا افتاد .اوایل خرداد ماه با مامان جون و خاله درنا رفتیم بوشهر هم برای اینکه مامانی بره چکاپ واسه نی نی   و هم جزوه های دانشگاه از دوستم بگیرم و واسه امتحانا آماده بشم بعد از اون 15 خرداد بازم با مامان جون و خاله درنا رفتیم بوشهر واسه امتحانا   .خداروشکر خوب بودی البته گاهی بهونه بابایی رو میگرفتی   ولی در کل خوب بودی.با بچه ها بازی میکردی   حتی بتنهایی با بچه ها میرفتی خونه دوستشون و بازی میکردی موقع رفتن به دانشگاه هم لازم نبود مثل ترم قبل بخوابونمت...
16 ارديبهشت 1394

روز بابایی مبارک

وی این روز عزیز ، توی این لحظه های قشنگ زیباترین کلمه ای که میشه گفت یک ” دوستت دارم “ به همراه یک آسمان عشق و تمنا تقدیم به تو همسر عزیزم  ، روزت مبارک سلام عسلم   امسالم مثل هرسال رفتیم و واسه بابایی کادو روز پدر خریدیم و شب که اومدیم خونه رفتی بابایی رو بوسیدی و بهش کادوشو دادی البته قبل از اینکه بابایی بازش کنه بهش گفتی چی توشه اینم ادوی مرد کوچولوی مامانی تا همیشه عاشقتم   ...
16 ارديبهشت 1394

چهارشنبه سوری 93 تا سیزده بدر 94

سلام عشق مامان مامانی ببخش میدونم خیلی دیر اومدم ولی یه سری اتفاقا افتاد که واست میگم   خوبی عسلم؟ اول از همه از چهارشنبه سوری برات بگم   برنامه خاصی نداشتیم مثل همیشه از بعدازظهر رفتیم خونه مامان جون و تا شب اونجا بودیم وشب که بابایی اومد دنبالمون بریم خونه دیدم   که همسایه مامانجون روبرو خونشو آتیش روشن کردن و تو هم عشق آتیش بابایی بردت پیشش بعد از چند دقیقه همسایه مامانجون رفت و ما هم زنگ زدیم مامانجون با خاله گلی و خاله درنا وعمو احمد اومدن   و چهارشنبه سوری ما شروع شد      البته چون ساعت 12 شب بود دیگه تقریبا کسی ...
9 ارديبهشت 1394

یه فرشته کوچولوی دیگه

سلام عسلم خوبی عشقم فقط اومدم یه خبر خوش بدم که داری داداش میشی پسر مهربانم  و تو کلی خوشحالی و همش میگی نی نی و دوست دارم نی نی عشق من .سر فرصت میام و کلی برات حرف میزنم   .اینو بگم که دنبال خونه ایم و کارای عید ........  ...
12 اسفند 1393

یه روز سرد برفی

سلام عسلم خوبی عشقم هفته پیش رفته بودیم شیراز   خیلی دوست داشتم تا اونجاییم برف بیاد ولی خبری نبود و همینکه اومدیم کازرون فرداش عمه اس داد که داره برف میاد   و کاش مونده بودید ولی اصلا ناراحت نبودیم اخه کازرونم داشت برف میومد   خیلی کم بود ولی بازم خوب بود.خلاصه خونه مامان جون بودیم که عمو احمد زنگ زد گفت میخوایم بریم دوان برف بازی میاید و من و تو و مامان جون با عمو احمد اینا رفتیم و کلی هم برف بازی کردیم   کلی برف گوله میکردی میزدی به بقیه عالی بود جای همگی خالی اینم باربد و عمو احمد (نامزد خاله درنا ) که کل...
4 اسفند 1393

روزانه های 40 ماهگی

سلام عشق مامان خوبی عسلم.بالاخره امتحانای مامانی تموم شد و برگشتیم خونمون روزای سختی بود دوری از بابایی،بهونه گیریهای تو و در آخرین روزها هم مریضی تو ولی خداییش دایی یوسف و خاله لیلا تمام سعی وتلاششونو میکردن که بما خوش بگذره البته مگه میشه تو جایی باشی و به کسی خوش نگذره با اون شیرین زبونیهات همه رو میخندوندی دایی یوسف و خاله لیلا هرجا میرفتن تورو هم میبردن و با کلی خرید برمیگشتی بنده خداها رو ورشکست کردی هرشب ساحل و شهربازی و گشت و گذار فقط کافی بود این فسقل آقا لب تر کنه کجا بریم یا چی میخواد   باربد : دایی امشب بریم دریا             &n...
19 بهمن 1393

یلدای 1393 مبارک

شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود سلام عسلم یلدات مبارک ببخشید میدونم خیلی دیر اومدم ولی درگیر امتحانام هستم.انشالله همیشه خوش باشی عزیزم قرار شد شب یلدا رو بریم خونه مامانونونا منم تصمیم گرفتم دست خالی نرم   بنابراین دست به کار شدم و کیک و ژله رو درست کردم  شب که شد رفتیم خونه مامان جون و بعد از خوردن و خوش گذروندن تصمیم گرفتیم بریم خونه یکی از اقوام و رف...
18 دی 1393

روزانه های 39 ماهگی باربدی

سلام عسلم  خوبی عشقم،اومدم از روزهایی که گذشت بگم .کلی شیرین زبوت شدی و حرفایی میزنی که دلم میخواد بخورمت اول از همه از سفر قشم برات بگم ،بابایی بوشهر کار داشت تصمیم گرفتیم از اون سمت یه سر بریم قشم خونه عمو بهروز ،تمام طول راه در خواب بسر میبردی اونجا هم بیشتر بازار بودیم و جای خاصی نرفتیم فقط یه شب رفتیم پارک فقط اینو بگم که اگه تو بازار یا پارک مارو نمیدیدی شروع میکردی به گریه کردن و رفتن ،یبار تو پارک داشتی با بچه ها بازی میکردی یه لحظه حس کردم صدای گریت میاد زودی اومدم  تا بچه ها رو ندیدی شروع کردی به گریه و رفتن خداروشکر یه اقایی تو رو دیده بود و گرفت...
25 آذر 1393

٣٨ماهگي عسل خان + محرم

سلام عشقم،خوبی عزیزم؟؟؟؟ 38ماهگیت مبارک انشالله 38 سالگیتو جشن بگیرم .فدای پسر گلم که روزبروز بزرگتر میشی و جیگرتر .نمیدونم چرا از روزی که اومدیم کازرون زیادی با همه لجبازی میکنی ،میدونم که مقتضای سنت هست و امیدوارم که زودی این دوران تموم بشه محرم امسال خونمون کازرونه و خوشبختانه یه هییت نزدیک خونمون، یکی دوبارم دوتایی رفتیم اونجا.تاسوا عاشورا هم باباحاجی و عمه اینا اومدن خونمون ،تاسوا که خونه موندیم آخه مامان جون نذری داشت و اومده بود خونه ما بپزه ولی عاشورا من و شما ومامان جون و باباحاجی رفتیم سید محمد که محل تجمع هییت ها بود و سر مزار آقاجونم رفتیم و مدام میگفتی مامان آقاجون چرا مرده شده؟؟؟   ...
17 آبان 1393