ما اومدیم البته با تاخیر
سلام گلکم
خوبی مامانی
ما حدود 10 روزه از شیراز برگشتیم ولی اینقدر سرم شلوغ بود وقت نکردم بیام و خاطراتتو بنویسم.مامانی رو حتما بخشیدی به خاطر این تاخیر.حالا برات بگم از سفرمون.
اول از همه که با آژانس رفتیم کازرون پیش مامان جون و خاله درنا و بعد از 2 روز رفتیم شیراز خونه باباحاجی,همینکه رسیدیم عمه بهاره و پسراش هم اومدن و شیطونیهای آقا باربد با پسر عمه هاش شروع شد.از فردا صبح هم استخر آب رو بابایی برات راه اندازی کرد و تو همش توی حیاط بودی و در حال آب بازی ،جالب اینکه از آب میترسیدی و توی استخر اصلا نمی نشستی فقط پاهاتو میذاشتی توی آب،اینم عکساش
برای خوندن باقی اتفاقات سفر تشریف بیارید ادامه مطلب
اینحا روز سوم ما در شیرازه که آقا رامتین پیشت مونده و در حال آب بازی هستین،از اونجایی که وقتی سه تایی بهم میرسیدید ما رو دیوونه میکردید با شیطونیهاتون بنابراین عمه جون یک روز در میون یکی از پسراشو میذاشت خونه مامان جون که تو تنها نباشی،ولی تو با رادان بیشتر حال میکردی آخه مثل خودت حسابی شیطون
همش آب استخرو خالی میکردی و کلی رامتین کفری میکردی
اینجا هم با کلاه آب میریختی روی رامتین
اینجا هم با آب افتاده بودی دنبال رامتین
اینم بعداز یه آب بازی اساسی
اینجا هم باهم کارتون میدیدید
اینم روز بعد که رادان پیشت مونده و دارید باهم آهنگ مورد علاقتو میبینید
فردای اونروز پسرای عمه بهاره کلاس کاراته داشتن که کلاسشون توی نمایشگاه برگزار میشد و از خوش شانسی ماهم نمایشگاه کودک و اسباب بازی بود که ماهم فرصت رو غنیمت شمردیم و باهاشون رفتیم و تو اونجا کلی بهت خوش گذشت
این عکس قبل از رفتن به نمایشگاه،اینم کاراته باز های عمه جون
اینجا ورودی نمایشگاه که کلی رو چمنها واسه خودت بدو بدو کردی
اینجا آقا باربد ما داشت طبل و بلز میزد
اینجا هم واسه خودت نقاشی میکردی
اینم اختتامیه نمایشگاه
روزه بعد همگی باهم رفتیم واسه خرید غوره که اونجا چون مرتب پرسیده بودیم آقا کیلو چند توهم به هرکی میرسیدی میگفتی دیتو جن و توراهمون هم به چندتا گلخونه سر زدیم
آقا باربد ما درحال پنچر گیری ماشین باباحاجی
اینجا هم آقا داره واسمون مثلا مبل انتخاب میکنه
از اونجایی که بابایی ماشین نداشت و ماشین باباحاجی پیش بابایی بود بنابراین بابایی هرروز که باباحاجی کارش تومغازه تموم میشد میرفت دنبالش البته با شما.توهم همینکه میرفتی تومغازه دست باباحاجی رو میگرفتی از روی صندلی بلندش میکردی و صندلی رو میذاشتی سرجاش بعدم از باباحاجی میخواستی که چراغارو خاموش کنه و در مغازه رو ببنده که زودی بیاید خونه
یه روز که با عمه رفته بودیم خرید یدفعه به یه لباس اشاره کردی و گفتی دوآییی(باب اسفجی)نگو آقا لباس باب اسفنجی دیده همینکه کردم تنت که ببینم اندازت هست یا نه دیگه نذاشتی از تنت بیرونش بیارم،منم دیدم خیلی دوسش داری واست خریدمش که روز تولدت بپوشیش.البته همینکه میخواستیم جایی بریم میگفتی دوآییی و میخواستی که اونو تنت کنم.
یه روزم رفتیم خونه مامان زن دایی پیش زندایی،آخه زندایی باردار و خونه مامانش هست خوشبختانه دایی علی هم از عسلویه اومده بود،جالب اینجا بود که با اینکه بعداز 6ماه که اونارو میدیدی ولی میشناختیشون و وقتی که خواستیم بیای گفتم باربد با نینی بای بای کن دستتو کردی روبه آسمون و بای بای کردی و واسش بوس فرستادی
خلاصه این چندروز حسابی بهمون خوش گذشت فقط آقا باربد طبق معمول همیشه اصلا غذا نمیخورد یا خیلی کم منم مجبور بودم با تنقلات تورو سیر کنم تا حداقل نق نزنی گل پسروقتی غذا نمیخوردی کلی بداخلاق میشدی،دیگه نمیذاشتی کسی بوست کنه،هرکی بوست میکرد با گریه میگفتیمامان مامان و از من میخواستم تا همونجارو بوس کنم تا اثر اون بوس بره.اینم از این سفر ما
تا بعد بابای مامانی