سلام عزیز مامان روز سه شنبه بود 30 مهر 1392 که مامان جون معصومه از شیراز زنگ زد و گفت عمو مشهدی محمد که مریض بود و عموی من و بابایی میشد به رحمت خدا رفته .ما هم همون روز وسایلامونو جمع کردی و رفتیم کازرون آخه مراسمش کازرون بود.توی راه کلی باهات صحبت کردم که میریم اونجا همه گریه میکنن و تو نترسی ،اخه اولین بارت بود که توی اینجور مراسم شرکت میکردی اگه مجبور نبودیم نمیرفتیم ولی نمیشد.همینکه میگفتیم باربد مامان نو چیکار میکنه میگفتی مامان نو ممممم یعنی گیریه میکنه و بقیه هم همینطور.کلی واسه خودت حال کردی ،همینکه ازت غافل میشدم فوری یا آویزون دایی علی میشدی یا عمو شهرام و بهرام که ببرنت مغازه و واست خوراکی ...