آخرین جمعه سال 92
سلام خوبی عسل مامان
جمعه رو برنامه ریختیم با دایی یوسف نهار بریم بیرون بعدم بریم برازجون پیش خاله مامان،آخه شوهر خاله مامان تجارت خرما میکنه و یه شرکت بزرگ داره که خونشون هم همونجاست
ساعتای 1 حرکت کردیم و اول رفتیم برازجان خاله لیلا رو که رفته بود بازدید سوار کردیم و یه جای سرسبز و انتخاب کردیم و بساط نهار و چیدیم،بابا و دایی یوسف کباب درست کردن و خوردیم و شما هم کلی بازی کردید
البته کلی با مورچه ها بازی کردی،اونا رو میگرفتی و جیغ میزدی و میدویدی و مینداختیشون روی هستی و روژان
بعد رفتیم شرکت خاله
و اونجا هم خاله بساط چایی و میوه و آجیل رو برداشت و رفتیم تو باغشون و کل بعد از ظهر رو اونجا بودیماونجا هم دخترا کفشدوزک میگرفتن و زیر لیوان نگه میداشتن که فرار نکنن ولی تو میرفتی و لیوان برمیداشتی،خلاصه حسابی شیطونی کردی و اذیت بچه ها کردی و اونا رو عصبانی کردی
کلی خوش گذشت،ساعتای 7 هم برگشتیم بوشهر،جای همگی خالی