باربد،پرنس کوچولوی ماباربد،پرنس کوچولوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

پرنس کوچولوی من

چهارشنبه سوری 93 تا سیزده بدر 94

1394/2/9 16:37
نویسنده : مامان نسیم
2,538 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامانniniweblog.com

مامانی ببخش میدونم خیلی دیر اومدم ولی یه سری اتفاقا افتاد که واست میگمniniweblog.com خوبی عسلم؟niniweblog.com

اول از همه از چهارشنبه سوری برات بگمniniweblog.com برنامه خاصی نداشتیم مثل همیشه از بعدازظهر رفتیم خونه مامان جون و تا شب اونجا بودیم niniweblog.comوشب که بابایی اومد دنبالمون بریم خونه دیدم niniweblog.com که همسایه مامانجون روبرو خونشو آتیش روشن کردن و تو هم عشق آتیشniniweblog.com بابایی بردت پیشش بعد از چند دقیقه همسایه مامانجون رفت niniweblog.comو ما هم زنگ زدیم مامانجون با خاله گلی و خاله درنا وعمو احمد اومدنniniweblog.com و چهارشنبه سوری ما شروع شد niniweblog.com  البته چون ساعت 12 شب بود دیگه تقریبا کسی تو پارک نبود niniweblog.comبعد از نیم ساعت عمو محمودم اومد یکم دور اتیش بودیم و گفتیم و خندیدیمniniweblog.com و کلی هم شما روی آتیش واسه خودتون پریدین، خلاصه حسابی خوش گذشتniniweblog.com

niniweblog.com

برای ادامه داستان دنبالم بیااااااااااااااااااااااا

و اما روز عیدniniweblog.com

البته اینو بگم که دقیقا تا خود روز عید من و تو با خاله درنا ومامانجون niniweblog.comمدام در حال بازاز رفتن و خرید کردن بودیمniniweblog.com  از صبح روز عید هم در حال جمع وجور کردن و تمیز کاری niniweblog.comبعدم چیدن سفره عید و آماده شدن و عکس گرفتنniniweblog.com.شما وروجک مامانم تا خود تحویل سال بیدار بودیniniweblog.com آخه منتظر عمو نوروز بودی که واست عیدی بیارniniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.comniniweblog.com

اینم کیک که خودم درست کردم بمناسبت ششمین سالگرد ازداج من وباباییniniweblog.com

 

niniweblog.com

فدای خنده هاتونniniweblog.com

niniweblog.com

فدات بشم که همش در حال ناخنک زدن بودی

niniweblog.com

اینم کادوتniniweblog.comهمین که سال تحویل شد گفتی مامان عمو نوروز واسم عیدی اوردniniweblog.com گفتم آره گفتی من که ندیدم گفتم از پنجره اتاقت اومد گذاشته تو اتاقت niniweblog.comخلاصه فوری رفتی و کلی تو اتاقت گشتی niniweblog.comتا اینکه زیر تختت پیداش کردی و میگفتی عمو نوروز واسم ماشین کنترلی آبی آوردهniniweblog.com

 

niniweblog.com

روز شنبه 1 فروردین صبح زود بیدارشدیم و شال و کلاه کردیم رفتیم عید دیدنیniniweblog.com اول از همه خونه مامان جون niniweblog.comو از اونجا با مامان جون و دایی یوسف و خاله درنا و عمو احمد رفتیم خونه دایی مامانیniniweblog.com وبعد ااز اونجا خونه عمو محمود و بعدم خونه بابای عمو احمدniniweblog.com.نهارم که خونه مامان جون بودیم بعد از نهارم حرکت کردیم بطرف شیراز خونه باباحاجیniniweblog.com تو هم از وقتی رسیدی رفتی و شروع کردی به بازیniniweblog.com ،دیگه مامان کیلو چند؟؟؟niniweblog.com شبم خاله زهرا خاله بابا با دخترخاله های بابایی اومدن خونه باباحاجیniniweblog.com

فردای اونروز برنامه بیرون ریختیم نهار رو همه دعوت باباحاجی بودیمniniweblog.com  بعد از اونم همه رفتیم تخت جمشید،خیلی هوا سرد بودniniweblog.com ولی خوب بود البته آخراش دیگه از بس ورجه وورجه کرده بودی خوابت بردniniweblog.com

niniweblog.com

کلاتو هم مامان جون واست بافتهniniweblog.com

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

بعد از تخت جمشید همه شام رفتیم خونه عمه بهارهniniweblog.com که اونجا هم دایی بابایی اومدniniweblog.com

فردای اونروزم اول از همه رفیتم خونه عموی مامان و بابا عید دیدنی niniweblog.com و بعد همه دعوت ما نهار رفتیم بیرون که حسابی خوش گذشت niniweblog.com و بعد از اونم ما حرکت کردیم بطرف کازرونniniweblog.comخداروشکر این سفر با پارسا خیلی خوب بودید با هم و کلی بازی کردیدniniweblog.com

بعد که برگشتیم خونه یه دوروز تو خونه بودیم niniweblog.com که روز چهارشنبه دعوت دایی یوسف رفتیم باغ یکی از فامیلاniniweblog.com ولی بابایی متاسفانه بتن ریزی داشت و نیومدniniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com

فردای اونروزم عمو بهروز از قشم اومدن خونه مامان وما هم رفتیم پیششون niniweblog.comو اما اتفاق بدی که تو این روزا افتاد و یجورایی عیدمونو خراب کردniniweblog.com این بود که نی نی مامانی روز 10 فروردین سقط شدniniweblog.com نمیدونم چرا و واقعا چی شد؟؟niniweblog.com؟تا چندروز کارم گریه بود niniweblog.comو به تو هم نگفتم آخه تو خیلی دوسش داشتی و نمخواستم ناراحتت کنم و روحیت خراب بشه عسلمniniweblog.com.حتما خدا صلاح ندونسته و ما هم راضیم به رضای خداniniweblog.com

و اما سیزده بدر که باباحاجی و عمه بهاره اینا هم از شیراز اومدنniniweblog.com و همه با عمو بهروز و مامان جون رفتیم باغ یکی از فامیلا niniweblog.comو بعداز نهارم رفتیم تو دشت اطراف کازرون من که اصلا حالم خوب نبودniniweblog.com و تو هم با بچه ها در حال بازی بودی خداروشکر سیزدمونم به خیر و خوشی بدر کردیمniniweblog.com و تنها عکسمون از او روزniniweblog.com

niniweblog.com

انشالله سال خوبی باشه واسه همگیniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)