چهارشنبه سوری 93 تا سیزده بدر 94
سلام عشق مامان
مامانی ببخش میدونم خیلی دیر اومدم ولی یه سری اتفاقا افتاد که واست میگم خوبی عسلم؟
اول از همه از چهارشنبه سوری برات بگم برنامه خاصی نداشتیم مثل همیشه از بعدازظهر رفتیم خونه مامان جون و تا شب اونجا بودیم وشب که بابایی اومد دنبالمون بریم خونه دیدم که همسایه مامانجون روبرو خونشو آتیش روشن کردن و تو هم عشق آتیش بابایی بردت پیشش بعد از چند دقیقه همسایه مامانجون رفت و ما هم زنگ زدیم مامانجون با خاله گلی و خاله درنا وعمو احمد اومدن و چهارشنبه سوری ما شروع شد البته چون ساعت 12 شب بود دیگه تقریبا کسی تو پارک نبود بعد از نیم ساعت عمو محمودم اومد یکم دور اتیش بودیم و گفتیم و خندیدیم و کلی هم شما روی آتیش واسه خودتون پریدین، خلاصه حسابی خوش گذشت
برای ادامه داستان دنبالم بیااااااااااااااااااااااا
و اما روز عید
البته اینو بگم که دقیقا تا خود روز عید من و تو با خاله درنا ومامانجون مدام در حال بازاز رفتن و خرید کردن بودیم از صبح روز عید هم در حال جمع وجور کردن و تمیز کاری بعدم چیدن سفره عید و آماده شدن و عکس گرفتن.شما وروجک مامانم تا خود تحویل سال بیدار بودی آخه منتظر عمو نوروز بودی که واست عیدی بیار
اینم کیک که خودم درست کردم بمناسبت ششمین سالگرد ازداج من وبابایی
فدای خنده هاتون
فدات بشم که همش در حال ناخنک زدن بودی
اینم کادوتهمین که سال تحویل شد گفتی مامان عمو نوروز واسم عیدی اورد گفتم آره گفتی من که ندیدم گفتم از پنجره اتاقت اومد گذاشته تو اتاقت خلاصه فوری رفتی و کلی تو اتاقت گشتی تا اینکه زیر تختت پیداش کردی و میگفتی عمو نوروز واسم ماشین کنترلی آبی آورده
روز شنبه 1 فروردین صبح زود بیدارشدیم و شال و کلاه کردیم رفتیم عید دیدنی اول از همه خونه مامان جون و از اونجا با مامان جون و دایی یوسف و خاله درنا و عمو احمد رفتیم خونه دایی مامانی وبعد ااز اونجا خونه عمو محمود و بعدم خونه بابای عمو احمد.نهارم که خونه مامان جون بودیم بعد از نهارم حرکت کردیم بطرف شیراز خونه باباحاجی تو هم از وقتی رسیدی رفتی و شروع کردی به بازی ،دیگه مامان کیلو چند؟؟؟ شبم خاله زهرا خاله بابا با دخترخاله های بابایی اومدن خونه باباحاجی
فردای اونروز برنامه بیرون ریختیم نهار رو همه دعوت باباحاجی بودیم بعد از اونم همه رفتیم تخت جمشید،خیلی هوا سرد بود ولی خوب بود البته آخراش دیگه از بس ورجه وورجه کرده بودی خوابت برد
کلاتو هم مامان جون واست بافته
بعد از تخت جمشید همه شام رفتیم خونه عمه بهاره که اونجا هم دایی بابایی اومد
فردای اونروزم اول از همه رفیتم خونه عموی مامان و بابا عید دیدنی و بعد همه دعوت ما نهار رفتیم بیرون که حسابی خوش گذشت و بعد از اونم ما حرکت کردیم بطرف کازرونخداروشکر این سفر با پارسا خیلی خوب بودید با هم و کلی بازی کردید
بعد که برگشتیم خونه یه دوروز تو خونه بودیم که روز چهارشنبه دعوت دایی یوسف رفتیم باغ یکی از فامیلا ولی بابایی متاسفانه بتن ریزی داشت و نیومد
فردای اونروزم عمو بهروز از قشم اومدن خونه مامان وما هم رفتیم پیششون و اما اتفاق بدی که تو این روزا افتاد و یجورایی عیدمونو خراب کرد این بود که نی نی مامانی روز 10 فروردین سقط شد نمیدونم چرا و واقعا چی شد؟؟؟تا چندروز کارم گریه بود و به تو هم نگفتم آخه تو خیلی دوسش داشتی و نمخواستم ناراحتت کنم و روحیت خراب بشه عسلم.حتما خدا صلاح ندونسته و ما هم راضیم به رضای خدا
و اما سیزده بدر که باباحاجی و عمه بهاره اینا هم از شیراز اومدن و همه با عمو بهروز و مامان جون رفتیم باغ یکی از فامیلا و بعداز نهارم رفتیم تو دشت اطراف کازرون من که اصلا حالم خوب نبود و تو هم با بچه ها در حال بازی بودی خداروشکر سیزدمونم به خیر و خوشی بدر کردیم و تنها عکسمون از او روز
انشالله سال خوبی باشه واسه همگی