باربد،پرنس کوچولوی ماباربد،پرنس کوچولوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

پرنس کوچولوی من

مردای من روزتون مبارک

سلام عسل مامان امروز روز مرد بود و من دوست داشتم بهترینها رو برای شما دو تا مرد زندگیم بخرم ولی میخواستم با پول خودم این کارو کنم و چون پولم هنوز به دستم نرسیده بود و نمیخواستمم که دست خالی هم باشم بعد از اینکه از دانشگاه اومدم با هم رفتیم بیرون و بهت گفتم که باربد روز بابایی بریم واسش کادو بخریم و تو هم گفتیم بریم برای بابایی جایزه بخریم ،خلاصه رفتیم یه شاخه گل رز قرمز و یه جعبه شیرینی خریدیم و اومدیم خونه و تو هم بابایی رو بغل کردی و بوسیدی و به زبون شیرین خودت بهش گفتی روزت مبارک و بابایی هم کلی ذوق کرد،فردای اون روز هم واستون کیک پختم ،هر وفت کادو ها رو خریدم عکساشو میذارم ...
3 خرداد 1393

مریضی باربد + کارهاش تو 32 ماهگی

سلام عشقم،جونم،عسلم امروز اومدم از کارات و حرفات برات بگم،آخه میدونم بزودی بزرگ میشی و ممکنه من اینا رو یادم نمونه برات بگم پس اینجا مینویسم تا همیشه یادم بمونه: اول از همه از مریضی 10 روزت بگم که چقدر بما سخت گذشت: مريضي بدي بود اصلا غذا نمیخوردی و  مدام شکمت کار میکرد.همش هم بهانه گیری میکردی   روزای اول فکر کردم بخاطر گرمای هواست ولی وقتی غذاهای مورد علاقتو هم درست میکردم و بازم نمیخوردی شک کردم بهت سوال میکردم باربدی کجات درد میکنه دست میکردی تو دهنتو اشاره به لثه آخرت میکردی ،نگو عسل مامان باز داره دندون بیرون میاره ،بعد از یه هفته بی اشتهایی یه شب تا صبح تو تب سوختی ولی از ف...
3 خرداد 1393

۳۲ماهگیت مبارک عسلم

نفسم،عشقم،عمرم،جونم،همه زندگیم تولدت مبارک بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست   و قشنگ ترین روزم روز شکفتنت. الان 32 ماهه لحظه به لحظه در کناره من و بابایی هستی و تنهایی هامون رو پر میکنی عسلم ،وقتایی که بابایی سرکار،یا وقتایی که مامانی دانشگاست تو تنهاییمونو پر میکنی ،مامان و ببخش اگه این روزا یکم بی حوصلم آخه کارای خونه و درس و دانشگاه مامانی رو خسته کرده ،راستی قند عسلم ازت ممنونم که وقتی من دانشگاهم بابایی رو اذیت نمکنی و بهانه مامانی رو نمگیری و با بابایی بازی میکنی تا من برگردم ،این روزها کلی برامون شیرین زبونی میکنی و من خیلی دلم تنگ میشه برای روزایی که کلماتو غلط غلوط میگفتی ...
3 خرداد 1393

آب بازی دریک روز بهاری

سلام عسل مامان الان فصل بهاریم ولی کم کم داره هوا گرم میشه و ماهم شروع کردیم دریا رفتن و شنا کردن ،بابایی معمولا جمعه ها مارو میبره دریا تا شنا کنیم البته یه جای خلوت تا مامانی هم راحت باشه .کلی هم بهمون خوش میگذره مخصوصا بتو نفس مامان،همیشه خوش باشی عشقم،نفسم،عمرم،همه زندگی من. اینم عکساش اینم پسر مامان که همیشه از عکس گرفتن فراریه ...
19 ارديبهشت 1393

31 ماهگیت مبارک

سلام عسل مامان تولدت مبارک عسلم.الان 31 ماهه که تو با همه کوچکیت ، شدی بزرگترین شادی زندگیم مثلِ گلِ یاسی برخوشه یِ دلِ من عطرتو پیچیده درکوچه یِ منزلِ من روز میلادت مبارک ناز گل خوشگل من     اینم عکسای این ماه باربدی اینم کادو تولد یه دفتر نقاشی و یه بسته مداد شمعی برای دیدن بقیه عکسای دنبالم بیااااااااااااااااااااا باربدی کوش اینم باربدی ما که روزبروز بزرگتر و بلا تر میشه عید عمه بهاره یه سری فلش کارت داد که با تو بازی کنم و تو هم خیلی اونارو دوست داری ،اونا رو گذاشته بودم که بعد سرفرصت باهات با...
22 فروردين 1393

١٣بدر ١٣٩٣

سلام عسل مامان امسال 13 رو خودمون تنها بودیم ،تازه از شیراز اومده بودیم و خسته بودیم که بازم بخوایم بریم،کازرون هم مامان جون و خاله درنا رفته بودن قشم نبودن ،بوشهر هم کسی نبود،صبح بیدار شدیم وسایلامونو جمع کردیم و حرکت کردیم ،رفتیم بطرف دریا،خیلی شلوغ بود ولی بابایی مارو برد یه جای خلوت ،کلی دلم گرفت  آخه همیشه 13 بدر کلی شلوغ بودیم ولی مسال خودمون تنها ،توی نم نم بارون صبحانه رو خوردیم،خیلی شاعرانه ساعتای 2 بود که زنگ زدم به خاله مریم که گفت هنوز خونه هستن و جایی نرفتن و ماهم ازشون خواستیم که بیان پیش ما ،خلاصه ساعت 3 بود که اومدن ولی اومدن اونا همانا و گرفتن بارون هم همانا ،دیدیم فایده نداره و بارون قصد کم شدن نداره وس...
19 فروردين 1393

نوروز 1393

سلام عشق مامان عید امسال رو اگه هفته اولش فاکتور بگیریم خوب بود ،بذار کامل واست تعریف کنم، چون بابایی هنوز کار داشت من و شما دوشنبه شب 26 اسفند با عمو رامین رفتیم کازرون پیش مامان جون زهرا و خاله درنا ،چهارشنبه ظهر هم دایی علی و زن دایی و دختر نازشون اومدن ،کلی بهمون خوش گذشت،البته اینو بگم که چهارشنبه سوری هم جایی نرفتیم آخه بابایی کلی سفارش کرده بود که از خونه بیرون نریم ولی دایی علی که اومد خونه اکثر فامیل سرزدیم و پیشاپیش عید دیدنیمونو کردیم. پنجشنبه ساعت 4 بود که بابایی اومد دنبالمون که بریم شیراز  و تحویل سال رو پیش باباجی و مامان جون و بقیه باشیم   عمو شهرام و خانواده هم از تهران اومده بودن،خلاص...
18 فروردين 1393